نمایش پست تنها
قدیمی 03-08-2013, 14:15   #1
Federal.Police
کاربر فعال
 
Federal.Police آواتار ها
 
تاریخ عضویت: Aug 2012
محل سکونت: ***** **
نوشته ها: 903
تشکر: 0
تشکر شده 52 بار در 45 ارسال
forum_old جزئیاتی از ماجرای ازدواج کردن رضا صادقی و همسرش !



زندگی طرف دیگرش را برای رضا صادقی رو كرد، شاید هنوز هم خیلی*ها در اوج افسردگی درآهنگ«وایسا دنیا من می*خوام پیاده شم » خودشان و غصه*هایشان را گم كنند اما برای خود رضا صادقی این خبرها نیست. این را از آنجایی فهمیده*ام كه عصر یك روز زمستانی به گوشه دنجش در محدوده غرب تهران رفتیم صدای ملایم موزیك استیوی واندر، هویت این خانه را بیشتر آشكار می*كرد؛ خانه یك هنرمند. هنرمند مشكی*پوش كه شاید هنوز هم خیلی*ها از اینكه چرا به زعم او مشكی رنگ عشق است سر درنیاورده*اند اما خودش چنان پایبند قطعه شعر مشهورش است كه از قرار روز عروسی*اش هم مشكی به تن كرده.اما اکنون دیگر ورق زندگی*اش برگشته است و این همان طرف دیگر زندگی است كه انگار روح بخشیده به تنهایی او. ظاهر رضا صادقی به همان سادگی همیشه است و البته* ساده*تر از این حرف*ها حرف دلش است كه می*زند. از ماجرای آشنایی با همسرش تا آرزوی داشتن سه بچه. همه چیز را به همین سادگی برایمان می**گوید.
یك چیزی كه برای من جالب است این است كه در بین ستاره*های سینمای فعلی تقریبا اغلبشان ازدواج نکرده*اند اما ستاره*های موسیقی بالعكس همه ازدواج کرده*اند.
به نظرم ستاره*های سینمایی چهره*هایی هستند كه دیده می*شوند، صدا نیستند. بیشتر آنها هم اهل تفكر نیستند یعنی چیزی را می*گویند كه به آنها گفته می*شود و حركتی را دارند كه از آنها خواسته می*شود. خب طبیعی است که مخاطبان هم خودشان را به آنها نزدیك می*دانند چون تصویرشان را دارند، خم شدن، ایستادن، خوابیدن و نشستن آنها را می*بینند. اما ما صداییم. برخلاف اینكه تماشاچی*های حضوری*مان خیلی بیشتر از سینمایی*هاست اما به دلیل شرایط دنیایی*مان تنها مانده*ایم. مسائل حواشی تنهایی برای ما كم*كم افسردگی می*آورد و نتیجه پیر شدن و در نهایت مرگ تدریجی است. مرگ فقط این نیست كه صدای الله اكبر از زیر جسدت بلند شود، نه، مرگ این است كه تو در خانه بمانی و احساس كنی كه در و دیوار لحظه به لحظه به تو نزدیك*تر می*شوند و خفه*ات می*كنند. هر آدمی در زندگی*اش اتفاقات عاطفی زیاد داشته، همه ما داشته*ایم، هركس بگوید نه دروغ گفته ولی من احساس می*كنم كه یكی از اتفاقات عاطفی من همین قضیه بود كه بعد از سال*ها احساس می*كردم که لازم نیست دیگرجست*و*جو كنم و شریک زندگی*ام را پیدا کرده*ام و آنچه روبه*روی من است همانی است كه باید باشد. من همیشه خودم بودم یعنی احساس نكردم باید چیز دیگری باشم كه كسی از من خوشش بیاید، من همینم كم یا زیاد، خوب یا بد همین هستم و خدا را شكر كه همسر من هم اینطور است. او هم كم یا زیاد، خوب یا بد همانی است كه می*بینمش و این برای من خیلی ارزش دارد.


وقتی من می*خوانم، مردم می*گویند باید رفت و این تفكر را دید، باید رفت و شنید. اما همین خواننده*ها یك*بار، دو بار، سه بار، چهار بار جواب سلام بزرگ*تر را هم دیگر نمی*دهند. من منت سرم بود روزی كه افتخار داشتم و به كنسرت آقای اصفهانی رفتم به دلیل اینكه وقتی در كنسرت نشسته بودم مثل یك بچه ذوق می*كردم. چرا؟ چون كسی بود كه یك روز با آلبوم*هایش زندگی می*كردم و الان روبه*روی او نشسته*ام و اسم من را می*آورد. لذت می*برم اتفاقا به جای اینكه در حضور او روی صندلی راحت بنشینم باید جمع و جور بنشینم ولی الان این تفكر با باد به غبغب انداختن آدم*ها جایگزین شده است. چرا ما برهه برهه خواننده داریم. یك خواننده با یك ملودی می*آید و می*رود. چه اتفاقی می*افتد كه عده*ای می*روند و چه اتفاقی می*افتد كه یك عده می*مانند؟ برای اینكه یك عده از اهل جراید بزرگوار، بی**دلیل رضا صادقی و امثال رضا صادقی را بزرگ می*كنند. مردم فكر می*كنند كه تمام هنرمندان همین*هایی هستند كه درباره آنها نوشته می*شود و به اشتباه طرفدار وی می*شوند.


داستان ازدواجت چطور بود؟
داستان خاصی نداشت، در سفر به آلمان از طریق دوستانم با خانواد*ه*ای آشنا شدم و در مدتی كه آنجا بودم احساس كردم باید به این اندیشه باشم كه تفكری جز تفكر خودم را بپذیرم، ضمن اینكه همسرم خیلی آدم صادقی است. برخلاف من عصبی نیست، خیلی لبخند می*زند، مهربان است، آدم*ها را دوست دارد و به بچه*ها عشق می*ورزد.

جزو طرفداران تو بود؟
بیشتر طرفدار تفكر من بود تا طرفدار آهنگ*هایم؛ این بیشتر جذبم می*كرد. تفكرات و حتی مطالعات و مصاحبه*های من. از مصاحبه*هایم بیشتر از شعرهایم آگاه بود و این برای من جالب* بود. همسرم سال*ها از ایران دور بود، با فرهنگ اروپا آشناتر بود. برای من مهم این است كه همسرم در یك خانواده اصیل و با تفكرات ایرانی بزرگ شده است.
اصالت همیشه برای من خیلی مهم بوده است. یك ویژگی مثبت دیگر او سیدزاده بودنش است. پدرخانم من اهل مطالعه و كتاب است، كلكسیون كتاب دارد و از همه مهم*تر اینكه احساس می*كنم همسرم، مادر خوبی برای بچه*های من است. بدون تعارف می*گویم همه مردهای جهان بعد از مادرشان از همسرشان توقع مادر بودن دارند.واقعا ممنونم كه بچه*بازی*هایم را طاقت می*آورد. دركل احساس خوبی به تمام اتفاقات دوروبرمان دارم و یكی از ستاره*های خوب زندگی من همسرم است.یكی از دلایلی كه محل زندگی*ام را به كرج انتقال داده بودم این بود كه نمی*خواستم ازدواج كنم. دورترین نقطه كرج رفته بودم و با خودم می*گفتم اینجا ته دنیاست و داستان تمام می*شود اما حالا وضع فرق کرده است.

ازدواج تو باعث شد كه سر زبان*ها بیفتد كه می*خواهی برای مدتی از ایران بروی.
آن *موقع فكر می*كردم اگر از ایران هم بروم به تنهایی گرایش پیدا نمی*كنم. من سرزمینم را دوست دارم. بارها و بارها به كانادا و استرالیا رفته*ام و مدت زیادی مانده*ام اما نمی*توانم در غربت زندگی كنم. اینكه از خانه بیرون بیایم و به جای «سلام» بگویم «های» برایم خنده*دار است.حاضرم بگویم چند تومان می*شود تا بخواهم بگویم چند دلار بدهم. شعار شخصی من این است كه خانه كوچك پدرم خیلی امن*تر است تا خانه بزرگ پدر همسایه. چون در خانه همسایه باید همیشه بخندم، اگر لبخند نزنم پرتم می*كنند بیرون اما در خانه كوچك پدرم می*توانم گریه كنم، بخندم، عصبی شوم، آرام باشم و جای ماندن دارم.

گفتی همسر من، مادر بچه*هایم است مگر چند فرزند می*خواهی؟
تا الان به 3 بچه فكر كرده*ایم.
این فرهنگ پذیرش بچه چطور برای همسر شما جا افتاده؛ به خصوص كه در خارج از ایران بزرگ شده*اند؟
همسرم عاشق بچه*هاست. ما حتی اسم بچه*هایمان را هم انتخاب كردیم؛* قصه، عشق، ایلیا. درواقع دو دختر دلم می*خواهد و یك پسر. البته هرچه خدا بخواهد همان است. عشق را به این دلیل انتخاب كردم كه در مدرسه به دخترم بگویند «عشق صادقی» خانم «عشق صادقی» بیاید دفتر، دیگر كسی رویش نمی*شود به عشق من بگوید بالای چشمت ابروست. «قصه» را هم دوست دارم چون صدایش كنند «قصه صادقی». ایلیا را هم چون ارادت خاصی به امیرمؤمنان دارم انتخاب كرده*ام. نمی*خواهم اسم علی را انتخاب كنم كه اگر بچه بدی از آب درآمد، به اسم علی بی*حرمتی شود.

مراسم خواستگاری شما مراسمی سنتی بود؟ آیا پدر و مادرتان هم حضور داشتند؟
بله، من خیلی دوست داشتم مراسمم ایرانی و منطقی باشد. پدر و مادرم منت بر سر من گذاشتند و به منزل پدری خانمم در ایران آمدند. از پدر و مادر خانمم خیلی ممنونم چون این رنج را از من گرفتند كه بخواهم به آنجا بروم و لطف كردند ما را زمانی كه برای دید و بازدید آمده بودیم، پذیرفتند!

سرنوشت تو از بندرعباس با سرنوشت كسی در آلمان رقم خورد، چقدر به قسمت اعتقاد داری؟
یكسری اتفاقات جالب برای من پیش آمد، شاید خیلی*ها اسم این صحبت*ها را بگذارند توجیه اما من همیشه برای كارهایم توضیح*خواستم. همیشه یكسری نشانه می*دیدم، مثلا می*گفتم با آدمی که در ایران است ازدواج نخواهم كرد، به این دلیل كه آن فرد كاملا دنبال رضا صادقی خواننده دویده و اگر كسی را انتخاب كنم كه از ایران دور بوده، من، خودم را می*توانم آنطور كه هستم معرفی كنم نه آن*گونه كه معرفی شدم. یكسری نشانه* هم دیدم كه فكر كردم اتفاق مباركی برای من است. از همه مهم*تر مهربان بودن اوست، چیزی كه از روز اول باعث شد از درون و سراپا زیبا شوم، خنده او بود.

در این مدت شعری برای او خوانده*ای؟
در این آلبوم آخرم بله، شعری برای او خواندم.

اگر عشقی به وجود بیاید، قاعدتا زایشی هم به همراه خواهد داشت. آیا این عشق تو را در خواندن شعر و آهنگ هیجان*زده می*كند؟
در آلبوم عاشقتم این موضوع مشخص است. به وضوح عشق را در آلبومم خواهید شنید.

در مراسم ازدواجت هم مشكی پوشیدی. عكس*العمل مهمان*ها در برابر لباس مشكی تو چطور بود؟
خیلی تعجب كردند، اما برای خودم جالب بود كه وقتی وارد مراسم می*شوم با چه عكس*العملی مواجه* شدم. یكی گفت: «اِ». یكی گفت: «رضا؟؟» یكی گفت: «مشكی؟» اما اگر غیر از مشكی می*پوشیدم تماما روی هر آن چیزی كه گفته بودم، باید خط می*كشیدم. من گفتم «مشكی رنگه عشقه» الان من به عشقی دارم می*رسم كه عشق شاعرانه، قلبی و احساس من است و اگر با رنگی غیر از این بیایم دروغ گفته*ام.

این خواسته*ات را تحمیل هم می*كنی؟ چون دیده*ام كه دوستانت هم مشكی می*پوشند.
خیر، آنها واقعا خواسته خودشان است.

رنگ مشكی شما را دور یك حلقه جمع كرده است؟
خیر، نوع تفكراتمان كنار هم باعث جمع شدنمان دور هم است.

برادرت هم به دلیل تو مشكی می*پوشد؟
خیر، شاید شما اتفاقی با تیپ مشكی او را دیده*اید، محمد رنگ*های متنوع می*پوشد و جالب است كه در شب*های كنسرت من حتی یك شبش را هم مشكی نپوشید نامرد! (می*خندد)

اگر عشق صادقی بگوید: بابا مشكی نپوش، چه اتفاقی می*افتد؟
از عشق خواهش می*كنم اجازه بدهد مشكی بپوشم و اگر قبول نكرد التماسش می*كنم. فكر نمی*كنم دخترم راضی شود اشك*های پدرش را ببیند. درنهایت گریه می*كنم تا دلش به رحم بیاید و راضی شود.

Federal.Police آنلاین نیست.   پاسخ با نقل قول