چوپان بیچاره خودش را كشت كه آن بز چالاك از آن جوی آب بپرد نشد كه نشد. او می*دانست پریدن این بز از جوی آب همان و پریدن یك گله گوسفند و بز به دنبال آن همان. عرض جوی آب قدری نبود كه حیوانی چون بز نتواند از آن بگذرد... نه چوبی كه بر تن و بدنش می*زد سودی بخشید و نه فریادهای چوپان بخت برگشته. پیرمرد دنیا دیده*ای از آن جا می*گذشت وقتی ماجرا را دید پیش آمد و گفت من چاره كار را می*دانم. آنگاه چوب دستی خود را در جوی آب فرو برد و آب زلال جوی را گل آلود كرد. بز به محض آنكه آب جوی را دید از سر آن پرید و در پی او تمام گله پرید. چوپان مات و مبهوت ماند. این چه كاری بود و چه تأثیری داشت؟ پیرمرد كه آثار بهت و حیرت را در چهره چوپان جوان می*دید گفت: تعجبی ندارد تا خودش را در جوی آب می*دید حاضر نبود پا روی خویش بگذارد آب را كه گل كردم دیگر خودش را ندید و از جوی پرید. و من فهمیدم این كه حیوانی بیش نیست پا بر سر خویش نمی*گذارد و خود را نمی*شكند چه رسد به انسان كه بتی ساخته است از خویش و گاهی آن را می*پرستد.