mantiscccam

mantiscccam (http://www.mantiscccam.com/index.php)
-   سرگرمی و مسابقات (http://www.mantiscccam.com/forumdisplay.php?f=615)
-   -   اعتراف صمیمانه سوتی ها!!! (http://www.mantiscccam.com/showthread.php?t=1161)

Admin 09-06-2012 19:49

اعتراف صمیمانه سوتی ها!!!
 
اعتراف می کنم که... همه ما سوتی می دهیم. ردخور ندارد سوتی های بدی هم می دهیم اما صدایش را درنمی آوریم. با اینحال بعضی وقت ها توی جمع های خودمانی تعدادی از همین سوتی ها را تعریف می کنیم. پس چرا وقتی کسی اسم ما را نمی داند، سوتی مان را تعریف نکنیم تا بقیه هم لبخندی بزنند؟! اینجا دقیقا برای همین کار است. البته منظور از سوتی می توانند گاف، یا هر کار، باور و فکر خنده داری باشدکه وقتی یادش می افتیم خنده مان می گیرد شما هم اعتراف های خودتان را بفرستید. ما هم البته اعتراف می کنیم که بیشتر مطالب این بخش را از شبکه های اجتماعی و وبلاگی با همین موضوع کپی زده ایم، البته آنها اسمش را گذاشته اند؛ «اعتراف های احمقانه شما» ولی به نظر ما این اعتراف ها بیشتر صمیمانه هستند تا احمقانه!

*اعتراف می کنم به این سن که رسیدم هنوز وقتی می خوام از در خونه برم بیرون اگه جورابم سوراخ باشه عوضش می کنم با این فکر که اگر تصادف کردم و آمبولانس اومد و منو گذاشتن رو برانکارد و مردم دورم جمع شدن سوراخ جورابم ضایع نباشه...

*اعتراف می کنم امشب بعد از 1 سال به این معما پی بردم که آقاجونم مسواکش رو کجا قایم می کنه که من نمی بینم. بارها دیدم که داره مسواک می زنه اما به محض اینکه بعدش می رم مسواک بزنم مسواکش غیب می شه. خب زیاد پیچیده نیست از مسواک من استفاده می کرده!

*اعتراف می کنم که هفته قبل یکی از فامیل هامون اومده بود ایران و اصلا فارسی بلد نبود. من رو برد که از سوپرمارکت سر کوچه سیگار بگیریم. منم گفتم آقا یه بسته سیگار کنت با یک دونه اسپری مو بدید. بنده خدا پرسید این چیه؟ منم خیلی خونسرد گفتم این جایزه سیگاره!

*اعتراف می کنم اولین باری که ویندوزم پرید من کل سیستم از مانیتور گرفته تا موس رو بردم شرکت تا برام ویندوز عوض کنند. بی معرفت ها بهم نگفتند که فقط باید کیس رو بیارم. این کار یه دو سه بار دیگه هم تکرار شد!

*اعتراف می کنم تو اسباب کشی همسایه مون من نشسته بودم پشت وانت یه طرفم گلدونشون بود یه طرف هم تلویزیون ماشین که رفت تو چاله من گلدونه رو محکم گرفتم و تلویزیونه پخش شد کف آسفالت!

*اعتراف می کنم تا سن 13-12 سالگی با روسری می نشستم جلو تلویزیون مخصوصا از ایرج طهماسب خیلی خجالت می کشیدم. زیاد می خندید، فکر می کردم بهم نظر داره.

*اعتراف می کنم بچه که بودم خیلی وراج بودم. برای همین تا از مدرسه می اومدم همه خودشون رو به خواب می زدن.

*اعتراف می کنم رفته بودم واسه امتحان رانندگی، خیلی هم استرس داشتم. نوبت من که شد افسر بهم گفت دنده عقب برو. من هم که کلی هول شده بودم به جایاینکه دستم رو بذارم پشت صندلی و برگردم عقب رو نگاه کنم دستم رو انداختن پشت گردن افسر و محکم داشتم می کشیدمش طرف خودم!

*اعتراف می کنم اولین باری که رفتم کارواش من هم همراه کارگرها داشتم ماشین رو می شستم که مسئول کارواش اومد خجالت زده جمعم کرد! خوب چی کار کنم فکر کردم زشته اونا ماشین من رو بشورن و من وایستم نگاه کنم.

*اعتراف می کنم بزرگترین لذت دوران بچگی من این بود که روزهای بارونی تو راه مدرسه با او چکمه طوسی پلاستیکی که تا زیر زانوم بود مثل خل ها از جاهایی رد می شدم که آب جمع شده. وقتی قابلیت چکمه هام رو می دیدم که تا عمق زیاد هم پام خیس نمی شه کلی کیف می کردم. حس ماشین شاسی بلند بهم دست می داد.

*اعتراف می کنم 2 ماه به همه گفتم خطم سوخته. خواهرم نگاه کرد دید سیم کارت رو برعکس انداختم تو گوشی.

*اعتراف می کنم مامان بزرگ خدا بیامرزم توی 95 سالگی فوت کرد. صبح روزی که مامان بزرگم فوت کرده بود همه دور جنازش نشسته بودیم و همه داشتن گریه می کردن. جمعیت هم زیاد بود. من و داداشم تو بغل هم داشتیم گریه می کردیم. اشک فراون بود و خلاصه جو گریه بود. یکهو دختر خالم که تازه رسیده بود اومد تو حیاط و با جدیت داد کشید: مامان بزرگ زود رفتی! این رو که گفت کل خونه رفت رو هوا... حالا خندمون قطع نمی شد.

Admin 09-06-2012 19:49

*اعتراف می کنم که یکی از شب های قدر ساعت 4 صبح داشتم از مسجد برمی گشتم خونه، توی کوچه مون دوستم رو از پشت دیدم که داره لواشک می خوره و هدفون تو گوششه. گفتم حالش رو بگیرم، دویدم و با تمام قدرت یه اردنگی نثارش کردم. برگشت و با چشمانی بهت زده نگاهم کرد. چند ثانیه تو چشمای همدیگه خیره شده بودیم، به خودم گفتم: اه این که امیر نیست!

*اعتراف می کنم که من نماینده کلاسم و هفته پیش امتحان باکتری شناسی داشتیم. قبل از اومدن استاد عکس باکتری رو کاملا خنده دار رو تخته کشیدم و نوشتم بچه ها امتحان باکتریه. وسط امتحان، استاد باکتری دست گذاشت رو شونه ام و گفت: من این شکلی ام؟ من هم هول شدم گفتم بله. دیدم مثل عقاب بهم زل زده. اومدم درستش کنم گفتم بچه ها اینجوری میگن. فکر نکنم کسی از 8 نمره بیشتر از 3 بگیره!

Admin 09-06-2012 19:49

*اعتراف می کنم که موقع رانندگی تو میدون داشتم می پیچیدم که یکی خیلی بد پیچید جلوم. منم عصبانی شدم داد زدم: بیا، یهو بیا تو خیابون! هنوزم نمی دونم چی می خواستم بارش کنم که این رو گفتم: بنده خدا هنگ کرده بود.

*اعتراف می کنم بچه که بودم وقتی فیلم می دیدم، همش با خودم می گفتم چرا هرکی از جلو تیر می خوره، از پشت می افته؟ یعنی روی سمتی که تیر خورده نمی افته. با خودم می گفتم لابد نمی خوان بیشتر تیر بره تو تنشون و دردشون بگیره دیگه...

*اعتراف می کنم که دوستم زنگ زد خونمون گفت علیرضا امروز میای سر کار؟ گفتم نه شهرستانم! بعدش فهمیدم چه گندی زدم به خونه زنگ زده بود نه موبایل!

Admin 09-06-2012 19:50

*اعتراف می کنم که بچه بودم یه کارتون نشون می داد که مورچه زیره فیله یه سوزن می زاره و فیله میره هوا. منم زیره یه بنده خدایی سوزن گذاشتم که بره هوا، جیغ زد ولی متاسفانه نرفت هوا!

*اعتراف می کنم که من بودم که روی صندلی معلم کلاس پنجم پونیز و آدامس می چسبوندم، من بودم که همه گچ های پای تخته رو می پیچوندم، من بودم که وقتی یه کلاس خالی گیر می آوردم با گچ روی دیوارهاش برای معلم ها و مدیر و ناظم فحش می نوشتم. من بودم که می رفتم دستشویی مدرسه تمام شیرهای آب رو تا ته باز می کردم و در می رفتم، من بودم که زمستون ها به شوفاژهای کلاس ویکس می مالیدم که حال همه بهم بخوره، کلاس تعطیل بشه...

Admin 09-06-2012 19:50

*اعتراف می کنم که همین که چشم مامانم رو دور می دیدم، هرچی تور و پارچه خشگل داشتیم اعم از سفید و سبز و سرخابی جمع می کردم. یه لحاف کوچولو هم داشتم خیلی خوشگل بود. بعد می رفتم تو اتاق همه این ها رو با هم می انداختم روی سرم، کلی حال می کردم که مثلا عروس شدم. اون زیر از گرما و کمبود اکسیژن خفه می شدم. می اومدم بیرون نفس می گرفتم، بعد دوباره به عروس بودنم ادامه می دادم! مامانم که وضع رو اینجوری دید یه لباس به اصطلاح عروس واسم خرید...

*اعتراف می کنم که بچه که بودم دوس داشتم 20 قلو دختر داشته باشم!

*اعتراف می کنم که بچه که بودم هدیه روز مادر به مامانم شناسنامش رو دادم. با این توضیح که توی تموم برگه هاش نقاشی کشیده بودم که خوشحال شه!

Admin 09-06-2012 19:50

*اعتراف می کنم که یه روز می خواستم برم بانک ملی، بجاش رفتم بانک ملت. آخه کنار هم بودن و حال گیریش اینجا بود که بعد از 1:30 که نوبتم شد فهمیدم اشتباه اومدم.


*اعتراف می کنم یه بار اتو کشیدن موهام یک ساعت طول کشید، چون موهام بلند بودن، بعد از کلی کیف کردن و احساس رضایت، نگاه کردم دیدم اتوی مو خاموشه!
*اعتراف می کنم اول دبستان که بودم شلوارم رو خیس کردم و چون رنگ روشن داشت خیلی تابلو بود که چی کار کردم. رفتم توی دستشویی اینقدر ایستادم تا شلوارم خشک بشه بعد اومدم بیرون. دو ساعت توی دستشویی بودم داشتم شلوارم رو فوت می کردم!


*اعتراف می کنم تموم سال های بچگی فکر می کردم مامان بابام منو توی حرم امام رضا پیدا کردن چون اولین عکسی که از خودم دارم بغل مامانم جلو حرمه!
*اعتراف می کنم وقتی کوچیک بودم از مامانم پرسیدم هواپیماهای جنگی چه جور ساختمان ها رو خراب می کنن. مامانم که اعصابش خرد بود گفت خودشون رو به ساختمان ها می کوبن. من تا 14 سالگی همین فکر رو می کردم.


*اعتراف می کنم اول راهنمایی که بودم تک خوان گروه سرود مدرسه بودم. یک بار قرار بود به خاطر مناسبتی جلوی مسئولان استان سرود بخونیم. سرود حماسی بود و 8 بیتش با من بود. نوبت من که شد شروع کردم به خوندن. من خوندم ولی نمی دونم چرا وقتی تموم کردم، آهنگ اضافه اومد. یکی دیگه که قرار بود بعتد از من هوهو کنه بیچاره موند چی کار کنه و خودتون بقیه اش رو حدس بزنید که چی شد...


*اعتراف می کنم یه بار از مسیری پیاده داشتم می رفتم خونه دوستم، رسیدم سر کوچشون دیدم ورود ممنوعه. رفتم از یه چهارراه بالاتر دور زدم از سر کوچشون وارد شدم!


*اعتراف می کنم یه بار سر کلاس خوابم برده بود استاد می خواست از کلاس بیرونم کنه. 3 دفعه گفت برو بیرون! گفتم: چشم الان می رم (اما هر کاری می کردم نمی شد!) دفعه آخر که داد زد گفت: پس چرا نمیری؟ منم داد زدم گفتم: بابا! پام خواب رفته!


*اعتراف می کنم وقتی که بچه بودم بدون اجازه مامان و بابا تلویزیون رو روشن کردم، چند دقیقه قبل از اومدنشون برای این که متوجه نشن یک پارچ آب روی تلویزیون ریختم تا زودتر خنک بشه.

*اعتراف می کنم نزدیکای صبح بود که تلفن زنگ زد. من خواب بودم و داشتم خواب تعقیب و گریز و پرتگاه و... می دیدم. داداشم پا شد رفت تلفن رو جواب بده. من هم که از خواب پریده بودم و طبق معمول هنوز لود نشده بودم، فکر کردم داداشم داره می ره به سمت خطر (مثلا پرتگاه و اینا!). از جام پریدم و با سرعت تمام دویدم دنبالش. رسیدم بین در دو تا اتاق. با همون سرعت خواستم دور بزنم برم تو اون یکی اتاق که یه دفعه لیز خوردم و تق! محکم خوردم زمین. فوری بلند شدم با همون سرعت دویدم سمت تخت و گرفتم خوابیدم. حالا داداشم که گوشی تلفن دستش، نمی دونست بترسه، بخنده، چی کار کنه!

Admin 09-06-2012 19:50

اعتراف میکنم از اول ابتدایی تقلب میکردم(ببخشید اگه غلط املایی دارم)

اعتراف میکنم وقتی ابتدایی بودم تو خوش خوابم ایش کردم و از ترس اینکه مامانم نفهمه تشک رو برعکس کردم, تا یکی دو سال بعد که تشکو عوض کردیم مامانم نمیدونست.

اعتراف میکنم واسه اولین بار که موبایلو دیدم و دکمه سبزشو فشار دادم توقع داشتم مثل تلفن خونه بوق بخوره.

اعتراف میکنم تو فصل تابستون سر ظهر که هوا گرمه و همه خوابن مزاحم تلفنی زنگ میزدم و مخ ملتو کار میگرفتم.

اعتراف میکنم وقتی دوم راهنمایی بودم زنگ در خونه 1پیرزن و پیر مرد رو میزدم و با آرامش خاطر راه میرفتم(چون میدونستم تا بیان درو باز کنن کلی طول میکشه)

اعتراف میکنم وقتی دبیرستانی بودم 2ساعت آخر کلاس هایی که باید 8ساعته میموندمو میپیچوندمو با دوستام میرفتم قلیون کشی.

اعتراف میکنم مخلوط کن رو شکستم و بازم از ترس مامانم چیزی نگفتم,وقتی فهمید گفتم لابد تو جابه جایی شکسته

اعتراف میکنم اولین باری که رفتم بانک فیش یونی بریزم بلد نبودم و بالق بر7, 8 فیشو خراب کردم,آخرسرم خود کارمند بانک برام فیشو پر کرد.


Admin 09-06-2012 19:51

اعتراف می کنم که هفته پیش توی دانشگاه یک سوتی دادم که دانشجو گرفته تا استاد به من خندیدن.........
سر کلاس اینقدر خسته بودم که سرم روی میکروسکوپ گذاشتم تا استادو فریب بدم و چشمی به هم برسونم ......که نمی دونم چی شد کاملا سر روی میکروسکوپ خوابم برد ..................بعد یک ربع از انفجار خنده بیدار شدم.......x_x.http://1.nabnevis.org/images/smilies/blushing.gif
مشکل این جاست که هنوز تو ذهن استاد موندمhttp://1.nabnevis.org/images/smilies...ont%20know.gif

Admin 09-06-2012 20:12

تو کلاس نشسته بودیم استاد داشت چرت و پرتاشو تلاوت میکرد یهو چند تا از بچه ها یه صدای بلند و ناگهانی ایجاد کردن(بعد کاشف به عمل اومد که یه درگیری مختصر بوده) استاد یهو برگشت که چتونه کلاسو گذاشتین رو سرتون, اونا هم میگفتن استاد ما نبودیم. حالا هی از استاد اصرار از اونا انکار یهو وسط بحث یه بنده خدایی داد زد
"استاد شما خودتو کثیف نکن"

Admin 09-06-2012 20:12

دوران نوجوانی یه اخلاقی پیدا کرده بودم غذا می خوردیم تموم می شد سریع بدو بدو می رفتم دستشویی که سفره جمع نکنم d: ........ یه بار بعده شام همین کارو کردم..... اومدم دیدم اِ بابام نشسته و سفره هم سره جاشه مامانم و خواهرمم نیستن.... می پرسم کجان بابام میگه رفتن بیرون......... منم مطمئن بودم نرفتن... یه جایی قائم شدن http://1.nabnevis.org/images/smilies/sad.gif.... خلاصه بیخیال سفره شدم خونه رو زیرو کردم پیداشون نکردم..... آخرسر اومدم سفره رو جمع کردم و تموم شد چایی ریخته بودم که دیدم اومدن ......... هنوزم که هنوزه نگفتن کجا بودن

Admin 09-06-2012 20:12

وای یعنی یه سوتی دادم در حد بوند اسلیگا تازه یادم اومد
سر خیابون منتظر تاکسی بودم دو ساعت الاف . یه پرشیا اومد نگه داشت گفتم گور باباش منو می رسونه فوقش یه شماره می ده می گیرم دیگه . رسیدم سر کوچه گفتم مرسی حالا با اخم . داشتم می رفتم
احساس کردم گفت : شماره تو نمی دی ؟
گفتم : من شماره مو بدم ؟ دیگه چی ؟ شما شماره تو بده می زنم تو موبم
گفت : چی می گی خانم می گم کرایتو نمی دی ؟
واییییییییییییییییییی

Admin 09-06-2012 20:13

این سوتی یکی- از دوستامه: یک بار که خسته و کوفته داشته از دبیرستان میرفته خونه صد متر مونده به ایستگاه اتوبوس می--بینه که اتوبوس اومد تو ایستگاه ایستاد، از اون جایی- که اتوبوس دیر به دیر میومده و این بنده خدا هم نای منتظر موندن برای اتوبوس نداشته شروع می--کنه به دویدن بلکه به اتوبوس برسه... خلاصه سعیش بی- نتیجه می--مونه و از اتوبوس جا می--مونه... یه چند دقیقه یی که تو ایستگاه منتظر اتوبوس بعدی ایستاده بوده می--بینه که بقیه دارن چپ چپ نگاش می--کنند، با خودش فکر می--کنه که: کوفت مگه از اتوبوس جا موندن جرمه؟ که یهویی باد میاد و احساس می--کنه پاهاش یخ کرد، نگاه می--کنه میبینه کش شلوارش گشاد بوده شلوارش اومده پایین... بیچاره می--گفت نفهمیدم چه جوری شلوارم رو کشیدم بالا و اولین ماشین رو دربست کردم و از اونجا در رفتم!

Admin 09-06-2012 20:13

دیر وقت رفتم خونه یکی از فامیلا.. داشتن شام میخوردن برا شام ماکارونی داشتن من هم که عاشق ماکارونی..هر چقد اصرار کردن گفتم شام خوردم..خلاصه این فامیلمون که میدونست من ماکارونی خیلی دوس دارم یک بشقاب جلوم گذاشت و گفت که با دو قاشق هیچی نمیشه..من شروع کردم به خوردن و لامصب اینقد خوشمزه بود که کل بشقابو خوردم..فامیلمون هم برگشت بهم گفت آقا بعد این دو قاشق غذا رو خونتون بخور واسه شام بیا خونه ی ما....!!!!!

Admin 09-06-2012 20:13

خواهرم وقتی حدودا 4 سالش بود با فامیلامون رفتیم شمال و تو راهم کلی تونل داشت از من پرسید اینا چین؟منم گفتم تونل وای خدا نزدیک هر تونلی که میشدیم داد میزد اخ جون کونل بریم کونل همه هرهر میخندیدن ابرو واسمون نذاشت

Admin 09-06-2012 20:13

خالم و چندتا از فامیلای دورمون اومده بودند باغمون ما هم با فامیلامون کلی رودرباسی داریم
پسر خالم که 5سالش بود از یه طرف اتاق داد زد گفت مهسایییییییه (mahsaye) بش گفتم آرمین جون عزیزم مهسایه یعنی چی بگو مهسا گله! خیلی قشنگ گفت:مهسا خرررررررره. آرمین و فامیلهاhttp://1.nabnevis.org/images/smilies/love%20struck.gif-( من: http://www.nabnevis.com/images/smili...wasnt%20me.gif

Admin 09-06-2012 20:13

وای الان اینو یادم اومد من چندسال پیش یه گوشی e250سامسونگ داشتم رفتم در یه موبایل فروشی دیدم نوشته فلش کردن انواع گوشی
منم رفتم گفتم آقا میشه واسه این گوشی منم فلش بذارید؟!!!
فروشنده و تمام عوامل به من نگاه میکردن خودم هم نمیدونستم چرا!!!!!
فروشنده گفت خانم منظوراز فلش چه میدونم برنامه است که واسه گوشی پیاده میشه نه فلاش که واسه دوربینه!!!!منم با خونسردی گفتم مرسی بیرون

Admin 09-06-2012 20:13

تو تاکسی نشسته بودم یه بچه هم پشت سرم نشسته بود با مامانش همه اش داشت گریه میکرد موز میخواست هی غر غر میکردو گریه میکرد همه کلافه شده بودیم راننده خواست آرومش کنه بهش گفت عزیزم الان پیاده میشید مامان برات موز میخره
بچه هم پررو نه گذاشت نه برداشت با همون حالت گریه به راننده گفت(بالهجه کرمانی غلییییییییظ)تو دیگه گا مخورررر!!!!!!!
آقا سکوتی تاکسیو گرفت که تو قبرستون هم نیست...!(کرمانیا به گه میگن گا ببخشید محض اطلاع گفتم)

Admin 09-06-2012 20:13

آقا ما خونه عمه مون کنار خونه مامانم ایناست مام بچه بودیم همه اش اونجا پلاس بودیم یه دخترعمه داشتم عاشق داداشم بود و همچنان هست ولی داداشم به طرز فجیعی از این بدش میومد.منم که همه اش میرفتم پیش اون یه بار که نمره کمی گرفته بودم داداشم عصبانی شد داشت با من دعوا میکرد میگفت از صبح تا شب پیش این ...چسوئی معلومه نمره نمیاری!
همون لحظه پسرعمه ام داداش همون ...چسو از در اومد تو!داشتیم قبض روح میشدیم همه مون!
وقتی رفت داداشم گفت اگربهت گله کرد بگو اینو گفته داداشم:همه اش میری پیشه...,چسو!!!!یعنی بین اسم دخترعمه ام و چسو یه کاما بزار
یعنی این لقب زیبا رو بمن داد...!
منو میگی:http://1.nabnevis.org/images/smilies/hypnotized.gif
داداشم:http://1.nabnevis.org/images/smilies/kiss.gif
ماهم همینو گفتیم دیگه ولی فکرنکنم باور کرده باشه...!

Admin 09-06-2012 20:14

مردی برای تولد همسرش به شیرینی فروشی محل تلفن زد تا کیک او را سفارش دهد.
فروشنده پرسید که چه پیغام تبریکی روی کیک بنویسد؟ مرد فکری کرد و گفت بنویسید: با اینکه داری پیرتر میشوی ولی هر روز بهتر میشوی .
فروشنده پرسید چه جوری این پیغام را بنویسد. مرد گفت:خب، "با اینکه داری پیرتر میشوی" در بالا و "ولی هر روز بهتر میشوی" در پایین مهمانی شروع شد، پاسی از شب گذشته بود که کیک ارسال شد .
در جعبه کیک که باز شد مهمانها شوکه شدند ،چون روی کیک نوشته شده بود .
با اینکه داری پیرتر میشوی در بالا ، ولی هر روز بهتر میشوی در پایین

Admin 09-06-2012 20:14


*اعتراف می کنم توی دوران دانش آموزی توی مدرسه با رفیقمون هماهنگ می کردیم که: «تو اجازه بگیر برو بیرون. من هم 2 دقیقه دیگه میام.» می خواستیم اینجوری چند دقیقه بیرون کلاس همدیگه رو ببینیم. جالبه که معلم هم آمارمون رو گرفته بود. معمولا ضدحال می زد و می گفت صبر کن تا نفر قبلی برگرده بعد تو رو! اما ما از رو نمی رفتیم. به خیال مون که آقا معلم روزهای قبل رو یادش نیست...

Admin 09-06-2012 20:14

*اعتراف می کنم بچه که بودم داداشم 4 سالش بود. مامانم می رفت سر کار و من و داداشم رو توی خونه تنها می گذاشت. من هم می رفتم قایم می شدم. داداشم فکر می کرد کسی توی خونه نیست و کلی گریه می کرد. بعد دلم می سوخت و می اومدم بیرون، من رو که می دید محکم بغلم می کرد و می زد زیر گریه.

Admin 09-06-2012 20:14

*اعتراف می کنم اون اوایل که اس ام اس اومد، تازه مادرم برای اولین بار موبایل خریده بود. من قبلش توی اینترنت اس ام اس های بامزه رو می خوندم و کلی کیف می کردم ولی نمی دونستم ملت این اس ام اس ها رو برای آشناهاشون می فرستن نه برای عالم و آدم. یک شب نشستم از اینترنت کلی اس ام اس درآوردم و شروع کردم به شماره های ناشناس فرستادن. کلی هم داشتم حال می کردم. یه ساعت گذشت یکی از شماره های که الکی گرفته بودم زنگ زد. گفت آقا شما کی هستی؟ برای چی به این شماره اس ام اس دادی؟ گفتم هیچی همین طوری مسیجه بامزه بود گفتم بفرستم بخندیم. مثل اینکه موبایل مال خانمش بود، کلی بهم فحش داد. من هم گفتم تقصیر منه که آدم حسابت کردم.

Admin 09-06-2012 20:14

*اعتراف می کنم کوچیک که بودیم وقتی عموی بزرگم می اومد خونه مون. می خواستم پسرش رو اذیت کنم. من ازش 4 سال بزرگ تر بودم. می گفتم بریم بازی کنیم. من فرار می کنیم تو بیا منو بگیر. هرجوری بود می کشوندمش توی یکی از اتاق ها و تا جایی که می خورد، کتکش می زدم. اون طفلک هم می زد زیر گریه و می گفت: پسرعمو، نمی شه یه بازی دیگه بکنیم؟!

Admin 09-06-2012 20:15


*اعتراف می کنم اولین سالی که نامزد کرده بودم، روز پدر برای پدر نامزدم هدیه خریدیم رفتیم دیدنشون. من هنوز رودربایستی داشتم. وقتی وارد خونه شدیم اول مادر و خواهر نامزدم جلو آمدند من هم به آنها گفتم سلام عیدتون مبارک. توی همون لحظه پدر نامزدم از پشت دستش رو گذاشت روی شونم و گفت سلام منم هول شدم و سریع گفتم سلام سال نو مبارک. مرد خیلی باشخصیتی بود، لبخنید زد و گفت: سال نوی شما هم مبارک!

Admin 09-06-2012 20:15

*اعتراف می کنم بچه که بودم هر وقت از دم اسباب بازی فروشی رد می شدم قبل از اینکه بگم: این رو می خوام با پس گردنی می زدند پس سرم که بچه هر چیزی را می بینه نباید بگه: این رو می خوام! اعتراف می کنم که من عقده ای شدم و هنوز که هنوزه از پشت ویترین اسباب بازی فروشیا که رد می شم یه حالی می شم.

Admin 09-06-2012 20:15

*اعتراف می کنم وقتی که بچه بودم با پسرخالم از توی حیاط خاک رو برمی داشتیم الک می کردیم آب می زدیم که گل درست شه، بعد تو قوطی های کبریت می ریختیم و می ذاشتیم خشک بشه و مثلا مهر درست شه. بعد می فروختیم و همه هم می خریدن. با پولش بستنی می خریدیم. حالا می فهمم که بخاطر دل خوشیمون می خریدن.

Admin 09-06-2012 20:15

*اعتراف می کنم یه بار اتو کشیدن موهام یک ساعت طول کشید، چون موهام بلند بودن، بعد از کلی کیف کردن و احساس رضایت، نگاه کردم دیدم اتوی مو خاموشه!

Admin 09-06-2012 20:15

*اعتراف می کنم تموم سال های بچگی فکر می کردم مامان بابام منو توی حرم امام رضا پیدا کردن چون اولین عکسی که از خودم دارم بغل مامانم جلو حرمه!

Admin 09-06-2012 20:18

*اعتراف می کنم وقتی که بچه بودم بدون اجازه مامان و بابا تلویزیون رو روشن کردم، چند دقیقه قبل از اومدنشون برای این که متوجه نشن یک پارچ آب روی تلویزیون ریختم تا زودتر خنک بشه.

Admin 09-06-2012 20:18

اعتراف میکنم بچه بودم یه بار عموم میخواست بشینه رو صندلی پایه بلند، جاش رو خالی کردم فکر کنم کمرش ترکید

Admin 09-06-2012 20:18

برگی از اعترافات دختران: بچه که بودیم هر کس ما رو میدید لپامون رو میکشید و میگفت: عروس من میشی خشکله؟؟؟
خب لامصبا!!! حالا که بزرگ شدیم و به شماها نیاز داریم کدوم گوری هستین؟؟؟


http://salijoon.info/mail/900929/star.gif http://salijoon.info/mail/900929/star.gif http://salijoon.info/mail/900929/star.gif http://salijoon.info/mail/900929/star.gif http://salijoon.info/mail/900929/star.gif http://salijoon.info/mail/900929/star.gif http://salijoon.info/mail/900929/star.gif http://salijoon.info/mail/900929/star.gif http://salijoon.info/mail/900929/star.gif http://salijoon.info/mail/900929/star.gif http://salijoon.info/mail/900929/star.gif http://salijoon.info/mail/900929/star.gif http://salijoon.info/mail/900929/star.gif http://salijoon.info/mail/900929/star.gif http://salijoon.info/mail/900929/star.gif http://salijoon.info/mail/900929/star.gif http://salijoon.info/mail/900929/star.gif http://salijoon.info/mail/900929/star.gif

Admin 09-06-2012 20:20

اعتراف آخرت باحال بود
بچه که بودم 1روز گرم تایستون خونه عموم واسه ناهار و شام رفتیم
تقریبا ساعت3 4 میشد,رفتم تو سالن پذیرایی دیدم 1نفر زیر ملافه خوابیده فکر کردم پسر عمومه, با مشت محکم زدم تو شکمش ضربه به قدری محکم بود طرف از زاویه 180 درجه به 60 درجه رسید.وقتی مشت زدم فهمیدم عموم بوده نه پسر عموم. از ترس بدوبدو رفتم تو حال و پشت مامانم قایم شدم, وای چه لحظه ای.
بعدا که مامانم جریانو فهمید کلی دعوام کرد,آخه عموم فکر کرده بود مامانم بهش مشت زده هاهاهاهاهاهاهها
وای خدا چ لحظه ای بود

Admin 09-06-2012 20:21

*اعتراف می کنم دختر خاله ام رو بعد از مدت ها دیده بودم و هفت ماهه باردار بود. خیر سرم اومدم جنسیت بچه رو بپرسم گفتم خب حالا قراره مامان شی یا بابا؟!

Admin 09-06-2012 20:21

*اعتراف می کنم یه بار کولرمون سوخت یه لحظه فکر کردم به خاطره اینه که همه با هم جلوش دراز بودیم.

Admin 09-06-2012 20:21

*اعتراف می کنمیه بار یه فامیلمون از انگلیس اومده بود و یه خورده شکلات با یه خمیر دندونه گنده. منم زود خمیردندون گنده سوغاتی آورده بود رو برداشتم. خلاصه یه 6 ماهی مسواک می زدم با بدبختی آخه هم تلخ بود هم تند تا اینکه یه روز رفتم یه لوازم آرایشی برای مامانم رنگ مو بخرم دیدم!!!! از این خمیر دوندن اینجا هم داره با کلی کلاس از فروشنده پرسیدم آقا این خمیر دندنه چند؟ فروشنده هم گفت آقا این خمیر ریشه تازه فهمیدم چرا بعد از مسواک اونقدر دل پیچه می گرفتم.

Admin 09-06-2012 20:21

*اعتراف می کنم وقتایی که خیلی ناراحت می شم زار زار می شینم گریه می کنم. وقت دماغم آویزون می شه پاکشون نمی کنم، آخه شوره، خیلی خوشمزست، دوست دارم!

Admin 09-06-2012 20:22


*اعتراف می کنم بیشتر ساعات التماسی که تو زندگیم داشتم مربوط به دوم ابتداییم میشه که به یک سگ التماس می کردم جون مامانت اینجا یخ زده پارس نکن من مثه آدم رد بشم...

احمق بی شعور اینقدر پارس کرد 10-12 بار تو 5 متر خوردم زمین: زانوم ترک خورد دماغمم شکست...

Admin 09-06-2012 20:22


*اعتراف می کنم بچه که بودم چای شیرین درست کرده بودم. شکر فقط واسه یک چای مونده بود. منتظر بودم قاشق بیارن هم بزنم دیدم قاشق نمیارن. بعد کلی جیغ می زدم سر خواهرام. می دونین چی می گفتم؟ ای بابا قاشق نیاوردین شکرم حل شد همش چه جوری چای شیرین درست کنم الان؟

Admin 09-06-2012 20:23


*اعتراف می کنم اون روز که استیو جابز مرد هی نت رو چک می کردم می دیدم نوشته جابز مرد هی با خودم می گفتم حالا این «جابر» کیه که مرده؟ نمی فهمیدم! بد هی دیدم به جای جابر نوشتن جابز! خیلی محق رفتم به داداشم گفتم این پیج های ایرانی گندشو درآوردن. مطالبشون همش کپی پیسه. اون احمق اولی اشتباهی جابر رو نوشته جابز اون منگل هایی که کپی پیست کردن نکردن بخونن ببینن اشتباه تایپی داره همینجوری جابز کپی کردن! همه نوشتن جابز مرد، جابز ال، جابز بل!!

داداشم گفت استاد، او جابز بود! صاحب اپل...

Admin 09-06-2012 20:24

*اعتراف می کنم هر وقت گوشیمو تو خونه گم می کنم به داداشم می گم یه زنگ بزن صداش دربیاد ببینم کجاس یه بار کنترل تلویزیون گم شده بود گفتم یه زنگ بزن...


اکنون ساعت 13:28 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin Version 3.8.7
Copyright ©2000 - 2024, Jelsoft Enterprises Ltd.
Search Engine Optimization by vBSEO 3.6.0