mantiscccam

mantiscccam (http://www.mantiscccam.com/index.php)
-   ادبیات طنز (http://www.mantiscccam.com/forumdisplay.php?f=648)
-   -   ماجراهای ملا نصرالدین (http://www.mantiscccam.com/showthread.php?t=6505)

maryam 04-05-2013 13:13

http://www.koodakan.org/Gnome/picture/m019.jpg1
-حاضر جوابی ملا:
روزی ملا به میدان مال فروشان رفته بود تا خر بخرد .جمع زیادی از دهاتی ها آن جا بودند و بازار خر فروشی رواج داشت. در این بین مردی که ادعای نکته سنجی می کرد با خری که بار میوه داشت از آن جا می گذشت خواست کمی سر به سر ملا بگذارد پس گفت: در این میدان به جز دهاتی و خر چیز دیگری پیدا نمی شود. ملا پرسید: شما دهاتی هستید؟ مرد گفت: خیر . ملا گفت: پس معلوم شد که چه هستید!

maryam 04-05-2013 13:14

http://aftab.ir/lifestyle/images/82d...75a50eb2ee.jpg2
-با انصافی ملا:
ملا مقداری چغندر و هویج و شلغم و ترب و سبزیجات مختلف دیگر خرید و در خورجینی ریخته و آن را به دوش انداخت. بعد سوار خر شد و به طرف خانه روان شد. یکی از دوستانش که آن حال را دید پرسید: ملا جان چرا خورجین را به ترک خر نمی اندازی؟ ملا جواب داد : دوست عزیز آخر من مرد منصفی هستم و خدا را خوش نمی آید که هم خودم سوار خر باشم و هم خورجین را روی حیوان بیندازم!

maryam 04-05-2013 13:15

ادعای عالم بودن: شخصی که ادعای معلومات بسیار داشت روزی در مجلسی که ملا هم آن جا بود داد سخن می داد و اظهار وجود می کرد و خود را برتر از همه می پنداشت. ملا که از دست لاف و گزاف او به تنگ آمده بود پرسید: این معلومات را از کجا فرا گرفته ای؟ آن مرد گفت: از کتاب های بسیاری که مطالعه کرده ام. ملا گفت: مثلا" چند کتاب خوانده ای ؟ آن شخص گفت:به قدر موهای سرم.ملا که می دانست آن شخص کچل است و حتی یک تار مو هم به سر ندارد ، ذربینی از جیب در آورد و بعد از برداشتن کلاه او ذربین را روی کله بی موی او گرفت و پس از دقت بسیار گفت: معلومات آقا هم معلوم شد چقدر است!!

maryam 04-05-2013 13:16

http://img.tebyan.net/big/1386/08/19...1486411178.jpg4-زن زشت:
همسایه های ملا او گول زده و زن زشتی را به او تحمیل نمودن. پس از عروسی وقتی ملا خواست از خانه بیرون رود آن زن گفت: خوب بود به من می گفتی که هر یک از نزدیکان و دوستانت را چه قسم احترام به گزارم و دوست داشته باشم. ملا گفت: سعی کن از من یکی بدت بیاید، باقی را خود دانی هر که را می خواهی دوست داشته باشی مهم نیست!

maryam 04-05-2013 13:17

مردن ملا: روزی ملا از زنش پرسید: از کجا معلوم می شود که یک نفر مرده است؟ زنش جواب داد: اولین علامت این است که دست و پای او سرد می شود. چند روز بعد که ملا برای آوردن هیزم به جنگل رفته بود هوا خیلی سرد بود، دست و پایش یخ کرد.ناگهان به یاد گفته زنش افتاد و با خود گفت: نکند که من مرده باشم و خودم خبر ندارم.براثر این فکر خودش را به زمین انداخت و مانند مردگان دراز به دراز خوابید. اتفاقا" یک دسته گرگ گرسنه از راه رسیدند و اول به سراغ خر رفته و آن حیوان زبان بسته را از هم دریده و مشغول خوردن شدند. ملا آهسته سر خود را بلند کرد و گفت: حیف که مرده ام و گر نه به شما حالی می کردم که خوردن خر مردم این قدر ها هم بی حساب نیست!

maryam 04-05-2013 13:17

خر بد ادا:http://nasrettinhocafikralari.files....ettin-hoca.jpg روزی ملا خر خود را به بازار برد تا بفروشد، ولی هر مشتری که داوطلب خریدن آن درازگوش می شد. اگر از جلو می آمد خر می خواست او را گاز بگیرد و اگر از عقب می رفت به آن لگد می زد. شخصی به ملا گفت : با این بد ادایی هایی که این حیوان از خود در می آورد هیچ کس خریدارش نمی شود. ملا گفت: من هم برای همین این حیوان را به بازار آورده ام تا مردم بدانند که من از دست این حیون چه می کشم!

maryam 04-05-2013 13:18

قضاوت ملا
:
دو نفر به شراکت شتری خریدند. یکی دو ثلث قیمت و دیگری ثلث قیمت آن را پرداخته و قرار گذاشتند که منفعت را هم به تناسب سرمایه قسمت کنند.اتفاقا" شتر با بار در صحرا گرفتار سیل شد و از بین رفت. در نتیجه بین شرکا نزاع در گرفت و صاحب دو ثلث که مرد ثروتمندی بود از شریکش دست بردار نبود و از وی خسارت می طلبید. عاقبت کارشان به محضر قاضی کشیده شد و هر دو نفر نزد ملا که بر مسند قضاوت نشسته بود رفتند.ملا پس از شنیدن ادعای طرفین چون وضعیت را حس کرد چنین رای داد : چون دو سهم صاحب دو ثلث سنگینی کرده و باعث غرق شتر در سیل گشته است، او بایستی سهم طرف دیگر را به پردازد!

maryam 04-05-2013 13:19

-ملا و گدا:http://www.afghanfun.com/images/MullahNasrudin.jpg
روزی ملا در بالاخانه بود که صدای در خانه بلند شد.ملا از بالا پرسید:کیست؟کسی که در می زد، گفت بی زحمت بیایید پایین در را باز کنید.ملا پایین آمد و در را باز کرد . چشمش به گدایی افتاد که گفت: محض رضای خدا یک لقمه نان به من بده. ملا گفت: با من بیا بالا. مرد فقیر به دنبال ملا از پله ها بالا رفت، چون به بالاخانه رسیدند ملا گفت: خدا بدهد، چیزی ندارم. گدا گفت: خوب مرد حسابی تو که نمی خواستی چیزی به من بدهی چرا همان پایین به من نگفتی و از این همه پله مرا بالا آوردی!؟ ملا گفت: تو که چیزی می خواستی ، چرا از همان پایین نگفتی و مرا تا دم در کشاندی؟!

maryam 04-05-2013 13:19

http://www.shereno.com/image.php?op=...LTMuanBn&w=250حاف ملا:
شبی از شب های سرد زمستان ملا خوابیده بود که ناگاه سر و صدای زیادی از کوچه به گوشش رسید. ملا برای این که ببیند چه خبر است لحافش را به دور خود پیچید و به کوچه رفت . اتفاقا" رندی دست انداخت و لحاف ملا را از دوش او بر داشت و فرار کرد و در همین بین غائله دعوا نیز خوابید. ملا که چنین دید، بدون لحاف به خانه برگشت. زنش پرسید: این سر و صدا برای چه بود و مردم چرا دعوا می کردند؟ ملا گفت : چیزی نبود تمام دعوا بر سر لحاف من بود!

maryam 04-05-2013 13:23

-شمردن الاغ: گویند روزی ملا نصرالدین ده تا خر داشت. روزی بر یکی از آن ها سوار شد و بقیه خر ها را شمرد چون خری را که خود سوار بر آن بود نمی شمرد دید تعداد آن ها نه تا است سپس پیاده شد و شمارش کرد دید ده تا درست است . چندین بار سواره و پیاده آن ها را شمرد همان نتیجه اول به دست می آمد کاملا" گیج شده بود و علت را نمی فهمید. عاقبت پیاده شده و گفت: این خرسواری به گم شدن یک خر نمی ارزد!!


اکنون ساعت 16:18 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin Version 3.8.7
Copyright ©2000 - 2024, Jelsoft Enterprises Ltd.
Search Engine Optimization by vBSEO 3.6.0