اما نیمه شبی من خواهم رفت:از دنیائی که مال من نیست:از زمینی که به بیهوده مرا بدان بسته اند. و تو آنگاه خواهی دانست:خون سبز من! خواهی دانست که جای چیزی در وجود تو خالیست. وتو آنگاه خواهی دانست:پرنده کوچک قفس خالی و منتظر من! خواهی دانست که تنها مانده ای با روح خودت و بی کسی ی خودت را دردناک تر خواهی چشید زیر دندان غم ات: غمی که من میبرم غمی که من می کشم... |
اندوه اش غروبی دل گیر است در غربت و تنهائی. هم چنان که شادی اش طلوع همه آفتاب هاست. |
خود نه از امید رستم نی از غم: وین میان خوش دست و پائی میزنم... |
و شب از راه می رسد بی ستاره ترین شب ها! چرا که در زمین پاکی نیست. زمین از خوبی و راستی بی بهره است و آسمان زمین بی ستاره ترین آسمان هاست! |
نمی دانم کدامين بت را شکسته ام که اينچنين ، هم آتش شدی برايم ، هم گلستان ! |
ا یک نگاه آغاز شد آمدی و رنگ شدی ، در سیاه و سفیدِ زندگی ام و حالا تمامِ لحظه ها بویِ تو را می دهد گاهی کابوسِ این شب ها را به چشم می بینم ... دیگر تو را نخواهم دید ! ... چیزی درونِ من می ترکد چیزی شبیهِ بغض تمامِ تنم درد می گیرد و خستگیِ هزاران سال ، ناگهان در من رسوب می کند چقدر سنگین شده ام ! و چه بی رنگ ! حالا دوباره این رنگ های خاکستری ، از گوشه های اتاقم سرک می کشند ! چیزی از درون به من می خندد و صدای این ریشخندِ زجرآور در گوشِ دلم می پیچد ... دیگر تو را نخواهم دید ! ... ... دیگر تو را نخواهم دید ! ... نه ! باور نمی کنم ! چشم های تو افسانه نبود ! دلم می لرزد ... از من نخواه تا از نگاهِ تو بُگذرم تا حالا شنیده ای در میانه ی کویر ، آخرین جرعه ی آبی را دور ریزند ؟ این مسافرِ خسته هنوز سیراب نیست می دانم که خو می کنی با نبودنم اما باز می ترسم کاش نمی دانستی که بویِ نگاهِ تو دلم را می لرزاند شاید اکنون به جای غزل های خداحافظی ، پُرَم می کردی از ترانه های عاشقانه هزاران رازِ جاودانه هنوز ، در نگاهِ تو موج می زند و هزاران ترانه در سرِ من. هزاران بهانه برای ماندن و هزاران وعده ی خشکیده ! پس از رفتن نخوان که افسانه ی من و تو هنوز پابرجاست فریاد کردم تو را و تو را نفس کشیدم تا تمامِ شُش هایم ، از هوای تو پُر شد پس لبخند کن مرا شاید اینگونه لحظه ای بر لبانت نشستم ! |
میخواستم چشم های تو را ببوسم تو نبودی ، باران بود ، رو به آسمانِ بلندِ پر گفت و گو گفتم : - تو ندیدیش ... ؟! و چیزی ، صدایی ... صدایی شبیهِ صدای آدمی آمد ، گفت : نامش را بگو تا جست و جو کنیم نفهمیدم چه شد که باز یکهو و بی هوا ، هوای تو کردم ، دیدم دارد ترانهای به یادم میآید. گفتم : شوخی کردم به خدا ! میخواستم صورتم از لمسِ لذیذِ باران فقط خیسِ گریه شود ، ورنه کدام چشم کدام بوسه کدام گفت و گو ... ؟! من هرگز هیچ میلی به پنهان کردنِ کلماتِ بی رویا نداشتهام ! |
ای " پری وار در قالبِ آدمی "، تا کنون ، هرگز ، این گونه از تو دور و این گونه به تو نزدیک نبوده ام ! |
تحقیر می شدم که تو قدِ جهان شدی با روحِ بغض کرده ی من ، مهربان شدی سرما گرفته بود دو دست مرا که تو، در این دو قطبِ یخ زده، آتش فشان شدی روحِ مرا سکونِ غریبی گرفته بود دریا شدی و باد شدی ، بادبان شدی تسخیر کرده بود مرا دستهای خاک تو آمدی و بالِ مرا آسمان شدی چیزی نداشتم ، همه از دست رفته بود اما برای من ، تو زمین و زمان شدی پس من تمامِ وسعتِ خود را دعا شدم شاید تو مستجاب شوی....ناگهان شدی ! فرقی نمیکند که به هم می رسیم یا .... در سینه ام برای ابد ، جاودان شدی |
تنها کسی که غرق میشود به درستی میداند آب چیست پس در تو غرق میشوم میدانم که در تو ، به جاودانهترین رازها دست خواهم یافت |
اکنون ساعت 00:55 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin Version 3.8.7
Copyright ©2000 - 2024, Jelsoft Enterprises Ltd.
Search Engine Optimization by vBSEO 3.6.0